گفت:درست نيست كه ما همه چيز را نصف كنيم.من مجرد هستم و خرجي ندارم ولي او خانواده بزرگي را . اداره ميكند. بنا بر اين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت.در همين حال برادري كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت : درست نيست كه ما همه چيزمان را نصف كنيم.من سر و سامان گرفته ام ولي او هوز ازدواج نكرده و بايد آينده ا ش تامين شود. بنا بر اين شب كه شد يك كيسه پر از گندم را برداشت و مخفيانه به انبار برادر برد و روي محصول او ريخت.سال ها گذشت و هر دو برادر متحير بودند كه چرا ذخيره گندمشان هميشه با يكديگر مساوي است. تا آنكه در يك شب تاريك دو برادر در راه انبارها به يكديگر بر خوردند. آنها مدتي به هم خيره شدند سپس بي آنكه سخني بر لب بياورند كيسه هايشان را زمين گذاشتند و يكديگر را در آغوش گرفتند
منبع :پيام نماي شبكه 3 بخش روانشناسي
نظرات شما عزیزان:
برای مشاهده سایت جدید کلیک کنید